رمان ایرانی
قسمتی از کتاب:
فصل اول
لحظهها بیدرنگ از پی هم میگذرند، تنها ردِ پایی به نام خاطره از خود به جای میگذارند. گاه دست قدرتمندِ زمانه، چه بیرحمانه بر شانههایت مینشیند و سالهای پیر و کهنسال را به یادت میآورد. افسوس، افسوس که اسب شتابان لحظهها حتی ثانیهای از حرکت باز نخواهد ایستاد و سوارکار دیروز خود را که اکنون پیادهست؛ به یاد نخواهد آورد.
همه آدمها یک بار به دنیا میآیند؛ یکبار صاحب پدر میشوند و در نهایت یک بار پدر خود را از دست میدهند. اما من، یکبار متولد شدم و تنها پدرم را دو بار از دست دادم. در آغاز دو دوره جدید زندگیام، همیشه ذهنم پر از اندیشه او ولی چه حیف که چشمانم خالی از تصویرش بود.
در آغاز راه، زمانیکه اولین گامهای زندگیام را به سوی الفبای آینده بر میداشتم، دنیایم را بیحضور او یافتم. پنج سال داشتم که پدرم تنها با ساکی از لوازم شخصیاش ما را ترک کرد، اینک پس از چهارده سال، ساک بدون صاحباش بازگشته است!!
دومین ماه پاییز بود، زمانیکه برای دومین بار، برای همیشه رفت. شبها، دانههای درشت تگرگ با صدای بلند روی شیشه راه میرفتند و نوری برقآسا که از دل آسمان فوران میزد؛ وعید صدای مهیبی را میداد، در پی آن مشت آسمان بود که رها میشد.
دقیقاً آخرین روز آبان بود، درحالیکه سرگرم انجام کارهای بیهودهام بودم و ثانیهها را بیهدف روانه گذشته میکردم؛ نمیدانستم زمان با گذشتش با ارزشترین گوهر زندگیام را به یغما خواهد برد. نمیدانستم زمانیکه پرنده آرزوهایم را به پرواز در آوردهام؛ فرشته مرگ همزمان در اطراف پدرم در حال گردش است.
Reviews
There are no reviews yet.